کشتی ای در توفان شکست و غرق شد.فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند. دو نجات یافته دیدند هیچ کاری نمی توانند بکنند،با خود گفتند بهتر است از خدا کمک بخواهیم.بنابراین دست به دعا شدند و برای اینکه ببینند دعای کدام،بهتر مستجاب می شود هریک به گوشه ای از جزیره رفتند. نخست،از خدا غذا خواستند.فردا مرد اول،درختی یافت و میوه ای بر آن.آن را خورد،اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
چندروز بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست.فردای آن روز،کشتی دیگری غرق شد،زنی نجات یافت و به مرد رسید.در سمت دیگر،مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا،خانه و لباس خواست.قردا،به صورتی معجزه آسا،تمام خواسته های او مهیا شد؛و مرد دوم هنوز هیچ نداشت!
دست آخر،مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد.فردا کشتی ای آمد و در سمت او لنگر انداخت.مرد خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند.پیش خود گفت،مرد دیگر،حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد؛چرا که درخواست های او پاسخ داده نشد،پس همین جا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی،ندایی از آسمان رسید: << چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟ >>
او پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است.همه را خود درخواست کرده بودم.درخواست های او که پذیرفته نشد،پس لیاقت این چیز هارا ندارد.
آن ندا،مرد را سرزنش کرد: <<اشتباه می کنی...زمانی که تنها خواسته اورا اجابت کردم،این نعمت ها به تو رسید! >>
مرد با حیرت پرسید: از شما چه خواست که باید مدیون او باشم؟!
ندا پاسخ داد: << از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم! >>